منوی اصلی


نویسندگان


آرشیو موضوعی

عمومي
مناسبت روز[94]
قصه و قاصدك[83]

تحليل روز

علی اکبری
خاطرات[13]
دلنوشته ها[51]

شهرستان انار
اماكن انار[5]
جغرافياي انار[3]
مردم انار[11]

اجتماعي
حقوق[32]
اخلاقي و مذهبي[90]

علمي
علوم پايه[10]
علوم انساني[46]

لینک دوستان

آج در آوا

روزنامه 7صبح

روزنامه جمهوري اسلامي

روزنامه رسالت

روزنامه خراسان

روزنامه اطلاعات

روزنامه كيهان

مسابقه درسهايي از قرآن

آج انار

شهرستان انار

انار

آج

علي اكبري(آج)

آج در پرشين

کیت اگزوز

زنون قوی

چراغ لیزری دوچرخه

قالب بلاگفا

آمار بازدید

» تعداد بازديدها:
» کاربر: Admin

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 155
بازدید ماه : 1661
بازدید کل : 57326
تعداد مطالب : 240
تعداد نظرات : 15
تعداد آنلاین : 1


آرشیو ماهانه

فروردين 1403

بهمن 1402

آبان 1402

مرداد 1402

تير 1402

خرداد 1402

ارديبهشت 1402

فروردين 1402

اسفند 1401

بهمن 1401

دی 1401

آذر 1401

آبان 1401

مهر 1401

مرداد 1401

خرداد 1401

ارديبهشت 1401

فروردين 1401

اسفند 1400

بهمن 1400

دی 1400

آذر 1400

آبان 1400

شهريور 1400

خرداد 1400

ارديبهشت 1400

فروردين 1400

آذر 1399

مهر 1399

شهريور 1399

خرداد 1399

ارديبهشت 1399

دی 1398

آذر 1398

آبان 1398

شهريور 1398

مرداد 1398

خرداد 1398

ارديبهشت 1398

فروردين 1398

اسفند 1397

دی 1397

آبان 1397

مهر 1397

مرداد 1397

تير 1397

خرداد 1397

ارديبهشت 1397

اسفند 1396

بهمن 1396

دی 1396

آذر 1396

آبان 1396

شهريور 1396

مرداد 1396

تير 1396

خرداد 1396

ارديبهشت 1396

فروردين 1396

اسفند 1395

بهمن 1395

دی 1395

آذر 1395

آبان 1395

مهر 1395

شهريور 1395

مرداد 1395

تير 1395

خرداد 1395

ارديبهشت 1395

فروردين 1395

دی 1394

آذر 1394

آبان 1394

ارديبهشت 1394

فروردين 1394

اسفند 1393

بهمن 1393

دی 1393

آبان 1393

مهر 1393

شهريور 1393

مرداد 1393

تير 1393

فروردين 1393

اسفند 1392

بهمن 1392

آذر 1392

آبان 1392

آذر 1391

آبان 1391

مهر 1391

شهريور 1391

تير 1391

خرداد 1391

ارديبهشت 1391

فروردين 1391

اسفند 1390

بهمن 1390

دی 1390

آذر 1390

آبان 1390

مهر 1390

شهريور 1390

تير 1390

خرداد 1390

فروردين 1390

اسفند 1389

بهمن 1389

دی 1389

آذر 1389

آبان 1389

مهر 1385

پیوند های روزانه


لوگوی ما

آج


لوگوی دوستان


بر چسب ها




خواستن

یک شنبه 21 اسفند 1401

بنام پروردگار بی همتا

ناشتا که شدم کمی آب خورده شروع کردم

آنها هنوز هم منتظر بودند که نشود

من در شدن مطمئن بودم

اراده کرده بودم که انجام دهم

آنها نشسته بودند و می نگریستن که شکست مرا آشکار کنند

دو طرف همچنان در ترازوی محک بودیم

....

ساعتی پیش بالاخره آچار رینگی 24 را آوردم

بعد از باز کردن هواکش و متعلقات مزاحم

پیچهای باز شده و وسایل را در آن زیر چیدم

بالاخره با هر زحمتی بود و تنها زاویه حرکتی که داشتم حدود 10 درجه

و چپ و راست کردن آچار پیچ را باز کردم

فشنگی سنسور را در جای خودش گذاشتم

و باز با همان سختی باز کردن بستم

طول کشید

اما انجام شد

عرق خستگی پیشانی که هیچ همه بدنم را گرفته بود

و عرق شرم آنطرفی ها را

آنچه که خواستار بودم بدست آورده بودم

مشکل ماشین رفع شد

همین برایم کافی بود



:: موضوعات مرتبط: عمومي، مناسبت روز، قصه و قاصدك، علی اکبری، مردم انار، ،
:: برچسب‌ها: ماه شعبان,

نوشته شده توسط علي اكبري(آج) در ساعت 19:11



مدرسه

سه شنبه 17 ارديبهشت 1398

بنام بخشایشگر بی همتا

هنوز آنروز را فراموش نمی کنم یعنی نمی شود فراموش کرد، پدرم میخ میکرد و من دانه می انداختم! آن زمانها  کشت کولک(پنبه) در منطقه رسم بود که زمین را با وسیله ای که میخ کولک کاری می نامیدند زمین را سوراخ می کردند عمق میخ حدود 10 سانتی متر می شد و قطری حدود یک سانت داشت. سپس فردی دیگر که معمولاً کودکان بودند دانه های پنبه را که شب خیسانده بودند و آماده سبز شدن بودن(نیکو کرده بودند) را داخل آن سوراخهای منظم که در یک خط و کامل ردیف بود می ریختند هر سوراخ فقط یک دانه نه بیشتر! فلسفه کار را درست نمی دانم نیروی کار ارزان بود یا زمین سفت بود یا اقتصادی بود که هیچ دانه ای بدون سبز شدن نباشد یا بعلت خشک بودن منطقه بود که چنین کشت می کردند کار بسیار مشقت آوری بود که همه کولک کاران چه میخ زن چه دانه انداز ناراضی بودند ولی هرچه بود چنین بود و روزگاری سخت بود.

بروم سر وقت کشت خدا بیآمرز پدرم که تازه شغل کشاورزی را اختیار کرده بود دستش مثل میخ زنهای ماهر تند نبود آنها دو نفر دانه انداز هرچه هم سریع بودند گاهی عقب می افتادند ولی من تنهایی تمام سوراخهایی که او آهسته می توانست ایجاد کند را در یک لحظه دانه می انداختم و بیشتر وقت هم بیکار بودم و چقدر دانه انداز خوشحال است که نه اینکه عقب نیست بلکه در تمام زمان کار استراحت کند.

در هر حال آن روز فراموش نشدنی داشتیم در زمین قد خیابان (همه قطعات زمینها یک نام داشت برای آدرس دادن و... ) در حال کشت بودیم که حسین ذوالفقاری با موتور آمد آنجا پدرم را مخاطب قرار داد که ما در ناصریه(روستهای هم جوار روستای ما جمشیدآباد) سپاه دانش(سرباز معلم) آورده ایم پسرت را نمی خواهی بفرستی مدرسه درس بخواند و فردا بی سواد نباشد. پدرم گفت داریم کار می کنیم پس کولکاری و کشت و کار چی می شود؟!  با هم مقداری مذاکره کردند و پدر اجازه داد که کار تعطیل شود و من برم مدرسه.

باید یادآور شوم که زمان پنبه کاری فروردین است یعنی آن سال من و بقیه بچه ها برای اولین با پا در مدرسه می گذاشتیم بجای مهر فروردین رفتیم مدرسه چه روزی از ماه بوده نمی دانم حتماً تعطیلات نوروزی تمام شده بوده و حدود بیستم ماه باید بوده باشد!

نشستم پشت موتورش و رفتیم ناصریه خانه پدر حسین ، او هم یک اتاق کوچک را اختصاص داده بودند به کلاس و معلم هم نمی دانم کجا زندگی می کرد یا مهمان بود تا سامان گرفتن  مدرسه، حسین رفت با موتور از روستاهای اطراف و دانش آموز آورد تا بالاخره کلاس و مدرسه تشکیل شد.

چون هنوز نه میزی و نه نیمکتی داشتیم همه ما و معلم همه روی دیوار حیاط منرل علی محمد حسن (پدر حسین ذوالفقاری) نشستیم و باب آشنایی شروع شد و چون روز اول بود هر کدام از جایی و همه به نوعی با هم غریب بودیم تا نزدیک ظهر کار دانش آموز پیدا کردن و آوردن و این شروع ادامه داشت و معلم هم چون دفتر و کتاب و تخته ای نبود ما را با بازی لنگ لنگک چشم بسته سر گرم کرد، یعنی یک نفر (دانش آموزان اولی و نو و از هر سنخ) چشمش را می بستند و باید بصورت لنگ لنگ ( لی لی) کردن و یک پایی برود و دست بزند به دیگر بچه ها هر کس در آن محیط بهش دست می خورد می سوخت و باید جایش با فرد چشم بسته عوض می شد.

کار نداریم بالاخره در این بازی من بعد چه مدت سوختم و چشم ام را بستند و راهی میدان شدم که چون خیلی خیره بودم و با سرعت می رفتم و بی دقتی کردم سرم را کوبیدم به دیوار و چنان روز اول مدرسه برایم کوفت شد که نگو گریه و اشک و باد کردن پیشانی همه بر سرم آوار شد.

ترس معلم از دسته گلی که آب داده در چهره اش پیدا بود و ما که از این چیزها جا نمی خوردیم با اشاره و لکنت زبان رساندیم که مهم نیست آنروز مدرسه تعطیل شد و آمدیم خانه و تا روز بعد!

بالاخره روز اول مدرسه هرچند با کار شروع شد ولی بازی آن برایم سرشکستنک داشت و هنوز وقتی فکر میکنم جای آن کوفتگی درد میکند!!!



:: موضوعات مرتبط: عمومي، قصه و قاصدك، علی اکبری، خاطرات، دلنوشته ها، مردم انار، اجتماعي، ،
:: برچسب‌ها: ماه رمضان,

نوشته شده توسط علي اكبري(آج) در ساعت 16:4



جعبه شيريني

دو شنبه 27 شهريور 1391

يا لطيف

بايد برمي‌گشتم هر چه با خود ورانداز مي‌کردم راهي نبود چگونه مي‌شد برنمي‌گشتم مگر مي‌شد چشم پوشيد

بالاخره مادر هم با گفتن من اينجا هستم تا برگردي مرا به برگشتن تشويق کرد.

تاکسي گرفتم از ميدان صفائيه به ميرچقماق در رفتن همه فکرم اين بود که حالا اگر نباشد چه بايد کرد چي مي‌شد از اين جعبه شيريني چشم مي‌پوشيدم

همه‌ي اين ذهنيات مثل خوره بر جانم بود نفهميدم از چه مسيري و چگونه به ميدان ميرچقمقاق رسيدم

پياده شدم کرايه تاکسي را که نزديک هفت تومان شد پرداختم و خود را به آنطرف ميدان رساندم جعبه شيريني هنوز همانجا روي کاپوت وانت نيسان که گذاشته بودم هنگام برگشت فراموش کرده بودم بردارم و سوار تاکسي شده و  رفتيم بطرف ميدان صفائيه ، خوشحال شدم که بالاخره اين بلاي برگشتنم سر جايش بود اگر نبود مصيبت دوچندان بود چرا که هم کرايه رفت و برگشت داده بودم هم وقتم را از دست داده  هم مادرم را تنها گذاشته بودم و هم به جعبه شيريني نرسيده بودم! افکار مالاخوليايي هم براي همين نبودن بود که خدارا شکر اين يکي اتفاق ني‌افتاد.

جعبه را که برداشتم براي برگشتن دوباره چشم به خيابان براي گرفتن تاکسي شدم، به وانت نيسان تکيه دادم که صاحب ماشين از داخل مغازه ندا داد که به ماشين‌اش خط نياندازم مثل يک بچه با ادب گفتم چشم و رفتم چند متر جلوتر به انتظار.

وقتي دوباره سوار تاکسي برمي‌گشتم تمام مسير را مي‌ديدم چيزهايي که هنگام برگشتن هيچکدام را نديده بودم.

به ميدان صفائيه يزد رسيدم آن زمانها هنوز پليس راه يزد همان نزديکي ميدان صفائيه بود، جايي که مادر را گفته بودم همينجا بنشين و هرگز سوار هيچ ماشيني جز اتوبوس نشو ،براي رفتن به شهرمان انار، وقتي رسيدم اثري از مادر که نبود کمي جا خوردم احتمال اينکه اتوبوس سوار شده ورفته خيلي زياد بود چند بار آن قسمت را طي کردم که ببينم‌اش ولي نبود اين به دعا تبديل شد چون مقداري پول پيش من بود مقداري پيش مادر و از صبح هرچه که خريده بوديم و خرج من پرداخته بودم و هنگام جدا شدن از هم پول تو جيبم را نگاه نکرده بودم که بفهمم که کم مي‌آرم پس اگر بود کرايه رفتن به خانه را داشتم و گر نه من بودم و سه تومان پول توي جيب که کفايت برگشتن تا خانه در شهر انار را نمي‌کرد.

نه متاسفانه مادر رفته بود و اين چشم چشم کردن و بالا پايين رفتن هيچ فايده نداشت بايد به فکر رفتن مي‌شدم.

وقتي مي‌گويند فکر بچه ، پچه به همين مي‌گويند که فکر کردم جعبه شيريني را بفروشم و با پول آن کرايه رفتن به خانه را بدهم حالا اگر راست مي‌گوييد بگويد چرا اين فکر خيلي خيلي .......... تا خيلي بچگانه بود؟؟

البته من آن زمان يک بچه هفده،هيجده ساله بيشتر نبودم ولي اين فکرم به يک بچه ده ساله هم نمي‌ماند نمي‌دانم چرا اينقدر کج فکر کردم شايد فشار ذهني برگشتن براي برداشتن جعبه شيريني حاج خليفه يزدي اين همه مرا تحت تاثير گذاشته بود يا چيز ديگري مثل بي‌تجربگي و يا خستگي ...

به يک مغازه ميوه فروشي همانجا مراجعه کردم و از کم پولي‌ام گفتم و اينکه اين جعبه شيريني را به هر قيمتي که ميل دارند بخرند و پولي بهم بدهند که بتوانم به شهرم برگردم قبول نکرد به يک دکان ديگر و .... يک نفر از اين مغازه دارها گفت تنها راهت اينه که به يک قنادي يا شيريني فروشي بفروشي، اي خدا اين اطراف که شيريني فروشي نبود حالا شروع کرديم به سوال کردن از آدرس شيريني فروشي در آن اطراف بالاخره يک نفر گفت آن جلوتر يک شيريني فروشي همين تازگي‌ها زده اگر بسته نباشد مي‌تواني به او سربزني، رفتم تا رسيدم شانس بدم باز بود به اين خاطر مي‌گويم بدشانسي شايد فکرهايي که امروز به ذهنم مي‌رسد به ذهنم مي‌رسيد که مي‌دانم نمي‌رسيد پس حرفم را پس مي گيرم خوشبختانه. رفتم عرض بي‌چارگي خود را کردم و با هزار منت و محنت کشي او را به خريد جعجعبه شيرينيبه شيريني اعلا حاج خليفه اصل يزدي که از مغازه خود حاج خليفه کنار و روي کارگاهش سر ميدان اميرچقماق با توي صف ايستادن خريده بوديم تشويق و ترغيب کردم با چيزي نزديک نصف قيمتي کمي بيشتر آنرا خريد.

خوشحال از اين همه فکر بکر خود و اينکه توانسته بودم کارم را با ذهنم يکي کرده و به منصه عمل(ظهور برسانم) در آورم.

شب شده بود و دير ساعتي از غروب هم سپري به سر جاده روبري پليس راه آمديم و منتظر وسيله‌اي براي برگشتن به خانه انتظار، اي کاش آن زمانها اين کوفتي موبايل بود و من هم داشتم اينقدر غصه نمي‌خوردم آه که آن زمانها غصه خوردنش هم با الان زمين تا آسمان متفاوت است (پسرم با جيب خالي مي‌ره شيراز و با همين همراه کوفتي زنگ مي‌زند که حساب کارت عابر بانکش را پر کنم!) اي داد ما چطوري آن وقتهابايد مواظف چارقرون پول خود مي‌بوديم حالا هم بايد بتوانيم هر لحظه با کارت بدون کارت با اينترنت حساب آقازاده را پر کنيم خب بگذريم!

ساعتي به انتظار اتوبوس و ماشين حسابي طي کريدم ولي خبري نشد که نشد اين وقت شب ديگر از اتوبوس خبري نبود گفتيم هر ماشيني که رسيد باهاش مي‌ريم ديگه همه دلواپس خواهند شد اگرخيلي دير بشه در همين ذهنيات بودم که يک خاور کنارم ايستاد بهش گفتم انار گفت بيا بالا ،بالا رفتيم نشستيم بر صندلي اتول و با سرعت نزديک شصت کيلومتر طي طريق کرديم چشم‌مان که نه سفيد شد چون آن زمانها هنوز سرعتها به نود هم نمي‌رسد که خيلي برام بد بگذره ولي بالاخره شور دير رسيدن داشتم خيلي دلم مي‌خواست اي کاش اتوبوس سوار شده بوديم راننده دمغ خاور فقط از خوردن حرف مي زد مثل کسي که سالها گرسنگي خورده ولي شکم جلو آمده‌اش چيز ديگري مي‌گفت با همه اين حرفها رسيديم به مسجد ابوالفضل ايستاد جلو قنادي (همين يکي هم بيشتر نبود) برو باقلوا يزدي بگير بيار مثل اينکه به نوکرش دستور مي‌ده خب پايين شدم و به قنادي گفتم ده تومان باقلوا يزدي پيش خودم گفتم کرايه اتوبوس همينقدر هست پس با لطف مي‌زنيم پاي کرايه‌اش چرا که يک ماشين خاور باربري بايد کرايه خيلي کمتري از يک اتوبوس بگيرد.

سوار شديم و او مي‌لپاند و ما نگاه مي‌کرديم خب به اين اميد که پاي کرايه است و ما بايد فقط نگاه کنيم در عالم بچگي مي‌گفتم حالا اگر يک لقمه به من تعارف کند که بيشتر از پول کرايه‌اش که هست پاي آن ولي اين حرفها فقط در ذهن من بود و در فکر او راهي نداشت!

بالاخره ساعت از يازه شب گذشته رسيدم انار از کنار مغازه سوپري ميرزايي که ماشين مي‌گذاشت غلام ميرزايي را ديدم که داشت با يک نفر صحبت مي‌کرد گفتم بدبخت مي‌آمدي اينجا و پول کرايه را از غلام (يا يک غلام ديگر)قرض مي‌کردي يزد هم اينقدر خودت را معطل کرايه نمي‌کردي.اي داد از فکر پس، نوش داروي بعد از مرگ سهراب. انسان هميشه مي‌خواهد مشکل در همان زمان بوجود آمده حل کند در حالي کمي حوصله و فکر در مورد آينده يا گذشته شايد بتواند چاره ديگري بي‌انديشد.

وقتي گفتم همينجا پياده مي‌شوم راننده شکمو که باقلاواها را خورده بود و بهم تعارف نکرده بود و دق من را در آورده بود با يک نگاه سردي که مثلاً اينجا جاي ايستادن نيست مقداري جلوتر وايستاد وقت پائين شدن گفت کرايه، گفتم کرايه‌ات چند مي‌شه نه گذاشت نه برداشت گفت 10 تومان خيلي دمق شدم انتظار داشتم بگويد قابل ندارد دست‌ات درد نکند که شيريني خريدي و ... با همان زبان بچگي که گيچ بودم گفتم چند، ده تومان، گفتم اتوبوس هم کرايه‌اش ده تومونه گفت: مي‌خواست با اتوبوس بيايي کمي در خودم جرئت يافتم پس مي‌شد حرف زد يا حتي چانه زد گفتم: ولي... گفت:ولي نداره رد کن بيا من درب ماشين را باز کردم و پائين شدم ولي هنوز انتظار داشتم که راننده وضع مرا درک کند و پول باقلوا را بحساب کرايه بگيرد و يا بگويد چقدر شده و از کرايه کم کند، ظاهراً خبري نبود ، با ناراحتي دست کردم توي جيب و ده تومان بهش دادم ولي در دلم هم ناراحت بودم و هم ناراضي..... اي خدا از جماعت بي انصاف.... و خدا حافظ .ماشين حرکت کرد رفت و من با چشمان حيرانم آنرا بدرقه ديگر هيچ چيز قابل گفتن و شکايت نبود کار از کار گذشته بود برايم آن ده تومان خودش بيست تومان آب خورده بود يک بيست توان آبخورده هم خرج باقلوا چهل تومان مي‌شد با يک اتوبوس 4بار رفت يزد و برگشت همه با يک خاور لکنته دود شد به هوا بچه و غصه چيز ديگري دنباله نداشت.اي کاش کمي لاقل چانه زده بودم کاش پول بهش نداده بودم و ... ولي فايده نداشت...،کاش از خواب بيدار مي‌شدم نه من خواب نبودم و اينها همه واقعيت بود که داشت صورت مي‌گرفت و من بازيگر آن!

بالاخره رسيديم خانه خسته و کوفته از صبح در يزد از ملاقات در بيمارستان گرفته و خريد و رفت و آمدهاي بي‌جهت و حماقت در برابر راننده خاور و هزار کار بد انجام داده ديگر حالا هم بايد پاسخ گوي خانواده باشم.

خدا کند مادر رسيده باشد وگرنه روزگار نداشتم.

خدا را شکر که رسيده بود.

ازش پرسيدم خوب ما را بي پول گذاشتي و آمدي؟

نگاهي کرد و فهميد که برمن نزار چي گذشته ولي از جوابش که چگونه برگشته بود و حرف مرا عمل نکرده بود هاج و واج موندم.



:: موضوعات مرتبط: عمومي، قصه و قاصدك، علی اکبری، خاطرات، مردم انار، ،
:: برچسب‌ها: قديم,

نوشته شده توسط علي اكبري(آج) در ساعت 12:40



فدك

دو شنبه 31 خرداد 1391

   بسمه تعالي   

فدک روستايي است  در   شرق انار با فاصله 5 کيلومتري شهر انار  و  نزديک به قربان‌آباد و خالق‌آباد و مثل بيشتر روستاهاي انار سکونت در آن به کمي گرايش يافته است بدون سکنه محلي؛ جايي که روزي براي خود شور و شوق زندگي جريان داشت. در ميان جاده آسفالته بين امين شهر - اسدآباد مهدوي - توکل آباد - قربان آباد(کمي پايين‌تر) انار قرار گرفته است.

اين متن از کتابي است از:

 وزارت دفاع ملي

سازمان جغرافيائي کشور

 اداره جغرافيائي

بنام:

فرهنگ جغرافيائي

 آباديهاي کشور جمهوري اسلامي ايران

انار

جلد94- چاپ يکم

برگ       NH-40-5سال 1358(در داخل جلد 1357)

البته قابل ذکر است که آنچه بعنوان تعداد جمعيت و... که در اين کتاب آمده و آنطور که در مقدمه اين کتاب آمده مربوط به گروهي پژوهشگر است که در سال 1353 در فارس سرگرم کار شده و نتيجه کار آنها 138 جلد شده که طبق يک نقشه راهنما(شکل در پستهاي قبل آمده است)  مي‌باشد که هيچ مبناي اهميتي قابل ذکري براي نقاط نيست بدين جهت اين مجلد هم که بنام انار ثبت است فقط مي‌توان مرکزيت نقطه را مشخص کند نه اهميت جمعيتي دارد نه اهميت تقسيمات کشوري. براي پيدا کردن هر نقطه يا شهر و آبادي ما مايد در نقشه محل آنرا و سپس براساس حروف الفبا آنرا مي‌توانيم پيدا کنيم.

لذا اين مجلد کتاب  شهر شهربابک و روستاهايي از رفسنجان و ... را در بر گرفته است.

 ديگر نقاط جغرافيايي از قبيل دشت و رود و کوه و.... در همان روستاهايي که کنار آن است توضيح داده شده است.(در مورد     فدک   بدون هيچ دخل و تصرفي از اين کتاب در صفحه 57الي 58  چنين بيان شده است). حتي با اينکه رسم‌الخط کتاب به من نمي‌خورد و ... براي امانت با سختي سعي کردم عين نوشته در آيد( با اين حال پرانتز سبز از من است) مثل چسباندن حروف و غيره در آينده من در نوشته جديد توضيحات و اشتباهات اين متن را مي‌آورم و علل آنرا بررسي مي‌کنم اميدوارم که فرصت اجازه دهد.

اما     فدک   در اين کتاب:

فدک    FADAK 

ده از دهستان انار، بخش حومه، شهرستان رفسنجان، استان کرمان

طج(طول جغرافيايي)  َ19   55ْ، عج(عرض جغرافيايي)  َ53  30ْ، ارتفاع م(ارتفاع متوسط)1390متر.کويري، گرم خشک در 5 ک م(کيلومتري) خاور انار .

جمعيت: 10 خانوار سرشماري????(????ه.ش) 103 تن.

زبان: فارسي

دين:اسلام؛ شيعه 

کار و پيشه:کشاورزي و فرشبافي(5 دستگاه)،فرشها با طرح کاشان .

کشت:آبي؛ آب از چاه نيم ژرف.

فرآورده‌ها: گندم،جو،پنبه ، يونجه و پسته.

رستيني‌ها:  درختان اسکنبيل؛ پوشش گياهي براي چراي دام.

جانوران:  شغال،روباهو خرگوش.

مردم اين آبادي از شرکت تعاوني روستايي وخانه انصاف روستاي انار بهره مي‌برند.



:: موضوعات مرتبط: شهرستان انار، اماكن انار، جغرافياي انار، مردم انار، اجتماعي، علوم انساني، ،
:: برچسب‌ها: فدك,

نوشته شده توسط علي اكبري(آج) در ساعت 11:55



نماز باران يا استسقا

پنج شنبه 4 دی 1390

يا رحيم

آنقدر خشکي و کم باراني بر استان کرمان غلبه نمود که قرار شد روز دوشنبه نماز باران در تمام شهرها و روستاها خوانده شود. در انار هم نماز باران روز دوشنبه 5 دي 1390 خوانده خواهد شد چون روز شنبه تا دوشنبه بهتر است که روزه گرفته شود و سپس دست بدعا برداريم متن زير به همين مناسبت قلمي مي‌گردد در ضمن نماز باران در امين شهر نيز در دشت خوانده هواهد شد اميد که همه با شرکت در آن و با حالت تضرع و استغاثه و استغفار بدرگاه خداوند التماس نمايند و باران ببارد چون در سال جديد هيچ باراني در شهرمان ديده نشده است با اينکه استانهاي ديگر باران کافي بايده است.

خدايا تو رحيم و بخشنده هستيکاريکاتوري از حسين جنايي

خداوندا تو مهربانتريني براي همه

ايزدا تو سرشار از لطف و عنايت هستي براي همه بندگانت

اي رب العامين تو خالقي و بي نياز از همه چيز

اي رحمت بي پايان

اي خالق بي همتا

از عزت دهنده هر معزي

اي ستار هر عيب

اي که هر جنبنده‌اي در جنبش‌اش تجلي از توست و هر ساکن در سکونش پيداي تو

وقتي که همه دستشان از کمک کوتاه شود آنوقت به کوچکي و حقارت خود واقف و به عظمت‌ات معترف

ما امروز آماده‌ايم که اعتراف کنيم به ناتوانيمان به نيازمان به نقصمان و به نداريمان

ما امروز آمده‌ايم که بگوييم بدکار هستيم و پر از خطا و گناه

ما امروز جمع شده‌ايم که بر بي شرمي خود در برابرت عذر بخواهيم

امروز تجمع مي‌کنيم براي تمام غرورهاي گذشته خود و بي‌اعتنايي‌هايمان بگوييم که بي‌تو نيستيم

بدون رحمت تو رگ حياتمان بسته است

اگر نعمتهايت را نشمرده‌ايم براي اينکه در خودمان غرق شده بوديم

اگر مهربانيت نبود بارها در غلطيده و شکسته بوديم

هرچند که هنوز هستيم

ولي ملتمس درگاهيم

براي نيازي بزرگ آمده‌ايم

باز هم بي‌شرمي مي‌کني ولي خودت به عظمت‌ات ببخش که اگر نبخشي ناتوان از عذر آن هستيم

آنچه را که که کرده‌ايم خود مي‌دانيم که جز خطا و سهو نبوده

و آنچه گفته‌ايم پر از بي‌مغزي و بي‌فکري بوده

امروز هم آماده‌ايم که بگويم توبه

نمي‌دانم چه بگويم ، اين هم بايد از مرحمت خودت باشد که استغفرالله بگويم

اما اگر نعمت زبان نباشد باز ناتوان از گفتن همين هم هستيم

مي‌آيم بسويت ولي تو بايد بخواهي و اراده کني که ما ناتوان از همين آمدنيم

الهي به عظمت‌ات ما را ببخش

يا رب بر ما باز هم مهرباني نما

حق را چراغ راهمان قرار بده

از اشتباهات و خطاهاي زيادمان بگذر

همانطور که از پيشينيان توبه کارمان درگذشتي

لطف خودت را شامل حال ما کن هرچند که ما لايق آن نيستيم

در جمع خود کودکان معصومي را آورده‌ايم که بگويم آنها از خطاي ماست که  محروم شده‌اند بر گناه ما بي‌گناهان را محروم مکن و بخاطر بي‌گناهان از گناهان ما درگذر

ما حيواناتي را در دشت و صحرا مي‌بينيم که از تشنگي بر ما لعنت مي‌گويند حق با آنهاست به حق خودت تشنگي آنها را براي خطاي ما ادامه نده

آن گناهاني که راه رحمت‌ات را مسدود و مانع بالا آمدن استغاثه ما شده است را ببخش که بخشنده‌تر از تو را سراغ نداريم و گداتر از خود کسي را سراغ

بحق پيامبرت(ص) و بحق خاندان او ما را شامل رحمت‌ات فرما

و به حق همه صالحان بر کوتاهي ما قلم عف بکش

تا نزول رحمت‌ات را شاهد باشيم آيا شود که چشمان گنه کارمان رحمت‌ بي انتهايت را ببيند اين نديدن هم تقصير قلب‌مان است پس زياهي آنرا با نور خودت برطرف کن

اين بدکاران جمع شده بدرگاه‌ات را مورد رحمت قرار بده که اگر ندهي گمراهيمان از اين هم بيشتر خواهد شد و عقلمان ضايع گردد

خداوندا شايد حکام و قاضيان در احکام خود ظلم نموده‌اند بحق کساني که حق‌شان پايمال گريده و از درخواست آن چشم پوشيده‌اند و باز دچار گناهي ديگر شده‌اند بر ما رحم کنم و به تظلم خواهي آنها توان عطاء فرما و ما روسياهان بدرگاهت آمده را عف فرما

يا رب بر محمد و آل او صلوات مي‌خواهيم بفرستيم همانطور که شايسته آنهاست ولي نمي‌توانيم بر همين سلامي که الکن است خود توانايي عطاء کن و آنرا بي‌نقص گردان

که دعايمان بدون اين صلوات ابتر نماند

اي بي‌نياز بر ما نيازمندان پُرو لطف کن و توبه ما را بپذير و براي تمام نکرده‌هايمان چشم پوش و بر بدکرداريمان عذر بپذير و باران رحمت‌ات را نازل فرما که امروز از ديروز و ديروز از روز قبلش و امسال از سال قبل و سالقبل  از سالهاي قبل‌اش به آن نيازمندتر هستيم

خدايا! ما براي اينکه نشان دهيم لطفت‌ات را فراموش نمي‌کنيم اينجا جمع شده‌ايم، بلکه جمع شده‌ايم که بگويم لطفت را فراموش کرده‌ايم پس مجازات ما را بردار که به رحمت‌ات بيش از پيش و بيشتر از پيش نيازمنديم.

پروردگارا! آيا بر بنده‌اي که آشکارا تو را مي‌خواند و بر گناه خود معترف است رحم نمي‌کني؟ من اطمينان دارم که رحم خواهي نمود.

آيا اشتباهات ما بسيار تکرار شده است و باز هم قرار است تکرار شود خب معلوم است ما انسان خطا کاريم و بر اين خطاي خود واقف چه کنيم در کنار همه هوش و عقل و انديشه مان زيادي حوس و شهوت داريم و دنياگرا و مالپرست هستيم بر اين کم خردي ما خرده مگير

اللها! بر همه خردي ما و تمناي کبرما عيب مخواه و راه راست را خود بر ما آشکار کن

تا بتوانيم واقعيت را از غير آن و حق را از ناحق تشخيص دهيم

و بدينوسيله بتوانيم راه را پيدا کنيم و بپي‌مايم

خدايا تو که بر تضرع کنندکان خشم نمي‌گيري پس من امروز براي تضرع آمدم و طلب باران رحمت دارم اگر بد تضرع کرده‌ام خود آنرا اصلاح فرما و رحمت خود را نازل کن!

از امامان معصوم توست که اگر بندگان توبه کنند تو برکت را و رحمت و نعمت خود را بر آنها باز مي‌فرستي و ما امروز براي توبه آمده‌ايم اگر رحم نکني ما بر توبه خود شک داريم نه رحمت بي‌منهاي تو ولي مي‌دانيم که توبه همان اظهار پشيماني است پس بر درگاه‌ات مي‌آوريم که ما گناه کار هستيم و استغفار از آن مي‌کنيم که تو غفارالذنوبي

پس توبه ما را خواهي پذيرفت و بر گناه ما چشم خواهي بست و بر کودکان ما رحم و باران رحمت‌ات را خواهي فرستاد

خدايا بر ما رحم نکني حق داري اما حيوانات بيابان تو چرا؟

پروردگارا ! اگر باران رحمت‌ات را بر ما نفرستي حق با توست ولي پرندگان و چرندگان و چهارپايان و موجودات زنده و بي جان و .... را بدون رحمت و باران رها نفرما!

خدايا ما در بازار بر سر هم کلاه مي‌گذاريم و بر ترازوي حق استوار نيستيم و بر حق خود رضا نداريم ولي تو ما را ببخش

اي ايزد ما ! ما در کارمان کم مي‌گذاريم در قضاوت يکطرفه مي‌رويم در حق ديگران متجاوزيم و از چراغ قرمز چهار راه و زندگي عبور مي‌کنيم ولي نگاهمان به رحمت توست.

زکات مالمان را نمي‌دهيم و توقع بي‌جا داريم خدايا گشايش کن که از اين گردنه‌ها صحيح بگذريم و چشم‌مان را مال دنيا نگيرد و دست بخشش‌مان باز شود و فقرا را در سفره خود شريک کنيم

خمس مالمان را بپردازيم و بر يتيمان ترحم و ديگران را فراموش نکينم

حق را پاس بداريم و از تظاهر به حق و درستي بسيار بپرهيزيم.

حقا ما را نگهدار باش و سفره نعمت و برکت‌ات را بر ما بگستران و نزول رحمت و باران را بر ما ازديات بخش.




:: موضوعات مرتبط: عمومي، مناسبت روز، خاطرات، اماكن انار، مردم انار، اخلاقي و مذهبي، علوم انساني، ،

نوشته شده توسط علي اكبري(آج) در ساعت 11:26



شهيد حسين گرجي

دو شنبه 22 آبان 1390

بنام شاهد

شهید حسین گرجی در خانواده‌ای متوسط و مذهبی در سال 1343 در یکی از روستاهای اطراف تهران چشم به جهان گشود.شهید حسین گرجی

همان سالهایی که امام خمینی(ره) فرموده بود سربازان من هنوز در گهواره‌اند، در همان ابتدای کودکی به همراه پدر و مادر با سختیهای روزگار دست و پنجه نرم می‌کرد و بسیار با احترام با والدین خود برخورد می‌کرد و ادب و نظم او زبانزد بود.

دوران ابتدایی تحصیل:

وی دوره ابتدایی را در یکی از شهرهای اطراف که فاصله زیادی با روستا داشت گذراند در این زمان وی علاقه زیادی به یادگیری قرآن از خود نشان داد و در کلاسهای قرآن شرکت می‌کرد او علاوه بر این به ائمه اطهار (ع) بخصوص ابوالفضل(س) عشق خاصی داشت ، هنوز در کلاس دوم ابتدایی بود که روزی با عکس نفیسی از امام حسین(ع) و ابوالفضل(ع) وارد خانه می‌شود ماجرا را از او می‌خواهند مشخص می‌شود که با پس‌انداز پول تو جیبی خود آنرا تهیه کرده است.

از همان زمان علاقه به مطالعه باعث می‌شد که با گرفتن کتابهای کودک به‌صورت امانت از کتابخانه مدرسه در خانه به پدر و مادر بخواند و آنها لذت ببرند.

سال چهارم ابتدایی بود که به وطن اجدادی خود انار بر می‌گردد و بقیه تحصیل را در اینجا در مدرسه سعدی ادامه می‌دهد. شرکت در کلاسهای قرآن را در اینجا نزد آقای گل آقایی که از معلمین مذهبی کرمانی بود و هنوز در قید حیات هست ادامه داد.

دوران راهنمایی تحصیل:

دوره راهنمایی را در تنها مدرسه راهنمایی شهر مدرسه خیام(شهید صدوقی) آغاز نمود.

در دوره راهنمایی بود که در راهپیمایی‌های انقلاب شرکت و به فعالیتهای پیروزی بخش انقلاب پیوست.

شرکت در جلسات حزب جمهوری اسلامی و عضویت و عضوگیری در این حزب و فعالیتهای اسلامی آن از فعالیتهای بعد از پیروزی انقلاب ایشان بود.

دوران متوسطه:

تحصیلات متوسطه را در دبیرستان شهید قدیری انارکی ادامه داد.

همزمان در انجام امور کشاورزی و کوره پزی نزد پدر فعال بود ایشان بسیار پرتلاش و درسخوان بود در امور تبلیغاتی مدرسه و شرکت در فعالیتهای حزب جمهوری اسلامی بخصوص فرهنگی هنری نقش بی‌بدیلی از خود نشان داد.

 علاقه به مرجعیت و ولایت:

علاقه وافر به امام خمینی(ره) در او بشدت آشکار بود علاوه بر این به یاران امام خصوصاَ حضرت آیت الله خامنه‌ای عشق خاصی داشت بطوری که در یک مراسم عروسی که همه نوجوانان هم سن و سال او به جشن مشغول بودند و بزرگترها هم به تماشای جشن، ایشان پای تلویزیون برای گوش دادن به خطبه‌های نماز جمعه آقا نشسته بود دیگران از او می‌خواستند که آنرا خاموش کند ولی ایشان صدای آنرا کم نموده و خود را برای شنیدن سخنان آقا به تلویزیون چسبانده بود.

وی از بصیرت بسیار بالایی برخوردار بود تا جایی که کمی پس از پیروزی بنی صدر در انتخابات ریاست جمهوری می‌گفت عجب اشتباهی کردیم که به این شخص رای دادیم! در جریان مقابله شهید بهشتی با بنی‌صدر ملعون در محافل مختلف جانانه از شهید بهشتی دفاع می‌کرد و به همراه شهید ارجمندی شبها و گاهی صبح زود پنهانی به مدرسه می‌رفتند و عکسهای بنی صدر را از دیوار کلاسها پاره و به جای آن عکس شهید بهشتی را می‌چسباندند.

عضویت در بسیج:

وی پس از فرمان امام خمینی(ره) مبنی بر تشکیل بسیج مستضعفین به همراه تعدادی از دانش آموزان درس را رها کرده و با اینکه علاقه زیادی به تحصیل داشت و از جمله دانش آموزان موفق محسوب می‌شد عضو بسیج شده و به همراه آنان برای آموزش نظامی به کرمان عازم شدند و مدت 3 ماه آموزش آنها به طول کشید

اعزام به جبهه:

وی در اواخر سال 1359 بعد از پایان آموزشهای نظامی به جبهه جنوب(دزفول) اعزام شد که نزدیک سه ماه در این جبهه حضور داشتند و سپس برای مدتی به مرخصی آمد و بعد از آن مرتباً به جبهه می‌رفت و زمانهایی که در شهر بود یا به مرخصی می‌امد بسیار کوتاه بود که به فعالیت‌های مختلف در بسیج می‌پرداخت از جمله فعالیتهای او در تبلیغ بود، چون خط خوشی داشت معمولاً دیوار نویسی‌ها را به وی می‌سپردند یا نوشتن پلاکارد و... هنوز نوشته او روی دیوار مسجد ابوالفضل(ع) انار که از قول امام نوشته است اسرائیل باید از بین برود بچشم می‌خورد.

فکر و ذکرش شرکت در جبهه بود وقتی بار دوم می‌خواست به جبهه اعزام شود با ناراحتی پدر و مادر مواجه شد، گفت خون ما که از خون امام حسین(ع) رنگین‌تر نیست. امام حسین علیه السلام برای دفاع از دین جان خود و عده زیادی از خانواده خود را از دست داد و الان هم جبهه احتاج به نیرو دارد و دین اسلام در خطر است، که خانواده را راضی کرد تا به جبهه عازم شود. این دفعه در جبهه خرمشهر مستقر گردید و در عملیات بیت‌المقدس از ناحیه صورت* و پا به‌شدت مجروح شده و به بیمارستان دکتر شریعتی اصفهان برای مدت بیش از 20 روز بستری و مداوا شد، پس از آن نیز با اینکه دکترهای جراح توصیه کرده بودند حداقل باید برای مدت یکسال بر روی این پا زیاد راه نرود و ضربه نزد اما حال و هوای جبهه وی را امان نداد و درحالی که هنوز ترکش خمپاره در بدنش آزار دهنده بود لنگان،لنگان به جبهه رفت.

شهادت غرور آفرین:

 او در چندین عملیات شرکت نمود و بالاخره در سال 1363 شمسی در عملیات والفجر 3 در منطقه مهران به شهادت نائل شد. از آنجا که دنبال نام و نشان نبود و همیشه و در همه حال بسیار متواضع بود واز خودستایی ،خودنمای بیزار خداوند نیز جنین مقدر داشت که جنازه‌اش مفقود شود و تا مدت سه سال مفقودالاثر بود که پس از این مدت جنازه مطهرش به همراه تعدادی دیگر از شهدا همرزمش نمایان شد و در تاریخ 5تیرماه سال66 در امامزاده محمد صالح (س) انار بخاک سپرده شد درحالی که مردم زیادی وی را مشایعت می‌کردند، در تشیع جنازه‌اش شعار می‌دادند

حسین گرجی گلی از بوستان

بعد از سه سال شهادت پیکرش شد نمایان

خصوصیات اخلاقی:

وی بسیار متواضع بود بطوری که پس از اولین با که از جبهه برگشته بود عده‌ای از همسایه‌ها به دیدنش آمده بودند و از وی تعریف و تمجید بعمل می‌اوردند گفت ما که کاری نکردیم شهدا را باید دعا کرد و از آنها سپاسگزاری کرد که تمام هستی خود را کف دست گذاشته و تقدیم کردند و ما که قابل نبودیم برگشتیم!

علاوه بر این چهره‌ای گشاده و بشاش داشت و بسیار خوش برخورد بود. انسانی بسیار فعال و پرکار بود به طوری که در حال تحصیل شبها در کار کوره‌آجرپزی بهمراه پدر تا نیمه‌های شب بیدار بود، ضمن اینکه به مطالعه بود در این کار به پدرش کمک می‌کرد و از نیمه شب کار را به پدر واگذار می‌نمود.

بیان نوشتاری بسیار خوبی داشت و خط بسیار زیبا مجموعه خاطرات از ابتدای جبهه رفتنش را مو به مو و با جزئیات کامل در کتابچه خاطرات خود نوشته بود.

حیف که پس از مفقود شدنش این مجموعه نفیس نیز مفقود شد.تا شاهدی باشد بر گمنامی و بی‌نام و نشانی‌اش.

ایشان فردی بصیر بود و از مسائل روز بخوبی تحلیل داشت و علاقه خاصی به امام خمینی‌(ره) و امام خامنه‌ای داشتند.

* حقیر در دبیرستان قدیری ایشان را بارها مشاهده کردم که با خط خوش و زیبای خود که برایمان جلب توجه داشت در حال پلاکارت نویسی بود و ترکشی گونه‌اش را نشاندار کرده بود و از فعالان عرصه هنر بود در حالی که با کار سخت آشنا بود در جبران درسهای خود کوشا و یک پایش جبهه و پای دیگرش در مدرسه به انواع فعالیتهای تربیتی و تبلیغی مشغول که هنوز او را بیاد دارم.

شهدای انقلاب انار



:: موضوعات مرتبط: علی اکبری، خاطرات، شهرستان انار، مردم انار، اخلاقي و مذهبي، ،
:: برچسب‌ها: شهداي انار,

نوشته شده توسط علي اكبري(آج) در ساعت 12:17



شهداي انار

دو شنبه 7 مهر 1385

 بسم رب الشهداء و صدیقین  

همیشه دنبال فرصتی بودم که بتوانم زندگی شهدای انار را بنویسم ولی نشد

ولی حالا برای حداقل هم که شده اسامی آنها را بیاورم سپس بر اساس حروف الفباء و در جایی دیگر براساس تاریخ شهادت و...

*** چون این اطلاعات از منابع معتبر تهیه نشده لذا اشباه در آن زیاد است هر کس که اشتباهی در آنها مشاهده کرد لطف کنید به حقیر اطلاع دهید تا اصلاح گردد.

اما اکنون فقط اسامی:

شهدایی که لینک دارند* دارند به زندگی نامه آنها لینک شده است

 

1

شهید

رمضان

 اسفندمز

محمد

1335

61/07/26

کوشک

امامزاده

*

2

شهید

محمد

آخوندی

علی

1349

66/02/04

بانه

لطف آباد

*

3

شهید

حجت اله

ابولی اناری

علی اکبر

1346

62/05/08

مهران

امامزاده

*

4

شهید

علی اصغر

احمدی

حسین

1345

61/03/22

خرمشهر

امامزاده

*

5

شهید

غلامرضا

ارجمندی

حسن

1341

61/12/01

کوشک

امامزاده

*

6

شهید

غلامرضا

اسدی مقدم

محمد

1347

67/10/1

غرب بم

امامزاده

*

7

شهید

اکبر

اسماعیلی

محمد

1345

67/03/23

شلمچه

ساقی

*

8

شهید

محمد

اسماعیلی

احمد

1344

63/12/22

شرق دجله

لطف آباد

*

9

شهید

غلامرضا

اسماعیلی نیا

حسین

1339

61/04/10

خرمشهر

امامزاده

*

10

شهید

علی

اکبر پور

اکبر

1349

67/03/28

شلمچه

لطف آباد

*

11

شهید

محمد

اکبری

علی

1347

64/11/22

فاو

لطف آباد

*

12

شهید

محمود

انارکی محمدی

محمد

1342

57/09/18

جاده نوق

امامزاده

*

13

شهید

حسن

انارکی محمدی

محمد

1334

61/01/18

خرمشهر

امامزاده

*

14

شهید

عباس

اناری علیزاده

میرزاعلی

1344

65/10/07

شلمچه

امامزاده

*

15

شهید

علی

انجم روز

حسن

1349

70/10/04

جوادیه نوق

امامزاده

*

16

شهید

محمد

برجی پور

حسین

1345

65/10/13

سومار

امامزاده

*

17

شهید

حسین

بیاضی

 

 

 

 

امامزاده

*

18

شهید

اکبر

بیاضی زاده

غلامرضا

1343

61/04/24

شلمچه

ساقی

*

19

شهید

غلامرضا

بیاضی زاده

حسن

1346

65/04/11

مهران

ساقی

*

20

شهید

علی

بیرمی

حسین

1346

66/05/21

سیرجان

امامزاده



:: موضوعات مرتبط: عمومي، علی اکبری، خاطرات، شهرستان انار، مردم انار، ،

نوشته شده توسط علي اكبري(آج) در ساعت 11:10



شهيد جانباز محمد كاظمي

یک شنبه 13 مهر 1390

بسم رب الشهدا و الصدیقین

متن زیر را برادر روحانی آقای محمود یوسفی از روحانیون با مرام لطف آباد است  برایم ارسال نموده است با حفظ امانتداری فقط ویرایش تایپی لازم صورت گرفته است.

با تشکر از این روحانی گرامی زندگی پرافتخار جانباز شهید محمد کاظمی را در ذیل می‌آورم:

شهید محمد کاظمی، جانباز شیمیایی و قطع نخاع که بیش از بیست سال در فراق یاران سفر کرده، درد و رنج جراحت ها را با یاد آن عزیزان التیام بخشید و نهایتاً در بهمن 87 به قافلة شهدا پیوست...


شهیدی از حسین‌آباد کشکوئیهشهدا یادتان بخیر

  شهید محمد کاظمی، جانباز شیمیایی و قطع نخاع که بیش از بیست سال در فراق یاران سفر کرده، درد و رنج جراحت ها را با یاد آن عزیزان التیام بخشید و نهایتاً در بهمن 87 به قافلة شهدا پیوست، در بیست سال پایان عمر دنیایی‌اش، 48 بار عمل جراحی شد و بیش از چهار سال از بهترین لحظات عمرش را روی تخت بیمارستان گذراند.

آموزش غواصی

سال63 با تعدادی از دوستان و همکلاس‌های دبیرستانی تصمیم گرفتیم از کشکوئیه رفسنجان عازم جبهه شویم. ثبت‌نام کردیم و از آن‌جا به اهواز و سپنتا اعزام شدیم. پس از تقسیم نیروها، در گردان 414 به فرماندهی شهید علی بینا سازماندهی شدیم. از آن‌جا که بچه‌های گردان 410 به فرماندهی شهید حاج احمد امینی اکثراً بچه‌های رفسنجان بودند، ما نیز به آنها پیوستیم. شهید بینا بسیار دوست داشتنی بود و تکیه کلام خاصی داشت که بچه‌ها را «بچه مسلمان» صدا می‌زد. کارِ گردان 410 بیشتر غواصی در آب بود. شهید امینی ما را برای آموزش غواصی آماده کرد. مدتی در استخر مس سرچشمه، چند روزی در سد دز و سپس در نهرهای منتهی به اروند آموزش و تمرین را ادامه دادیم.

نیروی عملیاتی

ما برای عملیاتی آماده می‌شدیم که نمی‌دانستیم کی و کجا انجام می‌شود. مدتی در بهمن‌شیر مستقر شدیم. شب‌ها بچه‌ها در نخلستان‌های اطراف پخش می‌شدند و به دعا و مناجات و نماز می‌پرداختند. امینی برای بچه‌ها مثل پدری مهربان بود. اگر کسی وارد این گردان می‌شد نمی‌فهمید فرمانده کیست؟
ده روز به عملیات، ما را به نهرهای بلامه و علی‌شیر بردند. شب‌ها با دوربین، سنگرهای عراقی‌ها را به ما نشان می‌دادند.

نورانیت بچه‌ها

یک شب یک روحانی وارسته و عارف به نام سیدکمال موسوی را آوردند که در جمع بچه‌ها صحبت کند و به بچه‌ها روحیه بدهد. مرحوم سیدکمال گفته بود من نورانیتی در این بچه‌ها می‌بینم که نیازی به وجود امثال من ندارند و رفت.

آماده برای والفجر هشت

یک روز از قرارگاه خاتم، تعدادی از فرماندهان برای بازدید از نیروها و سنجش آمادگی آنها آمده بودند. شهید امینی مرا به جمع این فرماندهان که در بین آنها فقط حاج قاسم (سردار سلیمانی) را می‌شناختم، دعوت کرد. یکی از آنها از من پرسید: اگر بخواهی شناکنان از بهمن‌شیر عبور کنی چقدر طول می‌کشد؟ گفتم: رفت و برگشت سه دقیقه. گفتند: لباس غواصی بپوش و برو توی آب. پوشیدم و آمادة رفتن شدم. حاج احمد گفت: یادت باشه گفتی سه دقیقه. گفتم: خیالت راحت باشه، کمتر بشه، بیشتر نمی‌شه. مسیر 150 متری را در کمتر از سه دقیقه رفتم و برگشتم. وقتی برگشتم، حاج قاسم لب آب دستم را گرفت و مرا بالا کشید. فرماندة قرارگاه خاتم پرسید: آیا همة نیروها این مسیر را در سه دقیقه طی می‌کنند؟ گفتم: بله. گفت همه با هم بروید. رفتیم و برگشتیم و همان سه دقیقه شد. فرمانده گفت: شما هر کدام یک فرماندة گردان شده‌اید. بعدها فهمیدیم که ما را برای عملیات والفجر هشت آماده می‌کردند.

شب وداع یاران

یک شب حاج قاسم آمد و بچه‌ها را طبق نقشه توجیه کرد. شب وداع فرا رسید. ما هیچ وقت ندیده بودیم که حاج احمد(امینی) نوحه بخواند، اما آن شب به نوحه‌سرایی پرداخت و این جمله را که «حسین فاطمه سر در بدن نداشت» خیلی تکرار می‌کرد. آن‌قدر گریه کرد که غش کرد.
شب عملیات فرا رسید. حاج احمد به بچه‌ها گفت: دعا کنید اگر شهید شدم، مانند مولایم حسین(ع) سر در بدن نداشته باشم.

آب اروند، آن شب بسیار وحشتناک بود. صدای عجیبی داشت. واقعاً ترسناک بود، ولی خدا ترس را از وجود بچه‌ها دور کرد. حاجی، اروند را به فاطمه زهرا(س) قسم داد که بچه‌ها را کمک کند.

گشتی عراقی

طنابی را حلقه حلقه آماده کرده بودیم که داخل آب از هم جدا نشویم. وقتی رفتیم داخل آب، بیست متر که رفتیم، همه از هم پراکنده شدند. دو طرف آب، نخلستان بود. تشخیص نمی‌دادیم کدام طرف، ایران است و کدام طرف عراق. پنجاه متر موانع و سیم‌های خاردار حلقوی، فرشی و خورشیدی بود. حاج احمد از داخل سیم خاردارها ما را عبور داد و گفت: هر کدام جلو یک سنگر آماده بایستید تا دستور عملیات بدهم. ناگهان چند تا عراقی را دیدم که نزدیک می‌شدند. به حاج احمد گفتم. گفت: «وجعلنا» بخوان، رد می‌شن و ما را نمی‌بینن. عراقی‌ها بالای سر ما رسیدند. ایستادند و با هم صحبت کردند و بعد از پنج دقیقه رفتند.

 تیراندازی بی‌هنگام

منتظر شروع عملیات بودیم. یک عراقی بی‌جهت شروع به تیراندازی کرد. یکی از بچه‌ها به نام حسن خیامی مجروح شد. درد عجیبی داشت. به بچه‌ها گفت: یکی دهان مرا بگیرد که صدایم بلند نشود. کسی قبول نکرد. برادرش این کار را کرد.

حسن در همین حالت شهید شد. صدای الله اکبر و رمز عملیات «یا فاطمه الزهرا» بلند شد. در محور ما که عملیات باید دو ساعت طول می‌کشید، ظرف بیست دقیقه تمام شد. تمام عراقی‌ها کشته شدند و گردان‌های بهرام سعیدی و حاج علی محمدی‌پور آمدند. فاو، همان شب سقوط کرد.

حاج احمد شهید شد

آن شب کسی نفهمید حاج احمد شهید شده. فردا صبح موقعی که بچه‌ها فهمیدند، دور پیکر پاکش جمع شدند و گریه می‌کردند. صحنة دلخراشی بود. گردان‌های بعدی فوراً جنازه را به عقب بردند. من در این عملیات شیمیایی شدم

یک‌سال بعد برای عملیات کربلای چهار آماده می‌شدیم. گردان ما که بسیاری از نیروهایش شهید شده بودند، نیروی جدید گرفته بود.

ساعت یک نیمه‌شب، پیک گردان مرا صدا زد و گفت: عابدینی (فرمانده جدید گردان) با شما کار داره. هوا خیلی سرد بود. در اتاق را با نایلون و پتو پوشانده بودیم. علاءالدین هم روشن بود و با اورکت زیر پتو خوابیده بودیم؛ ولی باز هم سردمان بود.

رفتم به سنگر عابدینی. دیدم حاج قاسم هم نشسته. عابدینی گفت: نیروها را به خط کنید بیایند لب رودخانه. گفتم: خیلی سرده. گفت: این کار هر شبه. بگویید بیایند. بچه‌ها را بیدار کردیم. با خودم گفتم توی این سرما چطور بچه‌ها یخ را بشکنند و بروند توی آب؟ لباس‌های غواصی یخ زده بود. وقتی لباس‌هایمان را در آوردیم و لباس غواصی پوشیدیم، پنج دقیقه بدنمان مات شده بود و چشم‌هایمان گرد. خیلی سرد بود. عابدینی گفت: بروید داخل آب و تا آن‌جا که توانایی دارید، جلو بروید. رفتیم. رسیدیم به یک پل که از بالای آن صدای بی‌سیم می‌آمد. عابدینی بالای پل ایستاده بود. بعضی از بچه‌ها از سرما بیهوش شده بودند. آنها را سوار لندکروز کرده، کنار آتش بردند.

عملیات لو رفت

عملیات لو رفته بود. مأموریت ما عوض شد. حاج قاسم گفت: فقط بروید آن‌طرف آب و با عراقی‌ها درگیر شوید. سی متر داخل آب رفته بودیم که از زمین و آسمان آتش گلوله و راکت و خمپاره بر سرمان فرو ریخت. دست و پای بچه‌ها کنده می‌شد و روی آب می‌افتاد، اما هیچ‌کس برنگشت.

رفتیم سمت دشمن تا خط شکسته شد. چند تا از بچه‌ها واقعاً کارشان خیلی درست بود. شهید فریدون حمزه‌ای، یکی از بچه‌هایی بود که عاشق نماز شب بود. اگر کسی می‌فهمید نماز می‌خواند، فوراً جایش را عوض می‌کرد. برادری داشت به‌نام غلامرضا که فکر کنم با هم شهید شدند. در کربلای چهار، در آب حرکت می‌کردیم. هنوز بیست متری به خشکی مانده بود. تیری به سرش خورد. در حالی که هنوز قدرت نگه‌داشتن خود را داشت. دستش را بالا آورد. خداحافظی کرد و گفت: من رفتم. و رفت زیر آب، شهید شد.

روی سیم خاردار خوابیدم

سیم خاردار زیاد بود. بچه‌ها در سیم خاردارها گیر کرده بودند. وضعیت بسیار سختی بود. عراقی‌ها با کلت که در جنگ، سلاح بی‌ارزشی است، بچه‌ها را می‌زدند. با قوتی که خدا به من عنایت کرده بود، خوابیدم روی سیم‌های خاردار و به بچه‌ها گفتم از روی من عبور کنند. بچه‌ها عبور کردند.
گلوله‌ای به پهلوی من خورد. مجدداً یک گلولة راکت یا تانک خورد کنار من که بلندم کرد و محکم به زمین زد. با ترکش آن، قطع نخاع شدم.
قایقی که یک نوجوان اصفهانی آن را هدایت می‌کرد، راه را گم کرد و اشتباهی به طرف ما آمد. من و چند تا از شهدا و مجروحین را داخل قایق گذاشتند. دشمن، قایق را به گلوله بست. قایق چند بار خاموش و روشن شد تا بالاخره ما را به ساحل خودی رساند.


مرا جزو شهدا بردند

به سختی نفس می‌کشیدم. مرا جزو شهدا در آمبولانس گذاشتند. چند تا جنازه هم روی من انداختند. به بیمارستان که رسیدیم، یک پزشک متوجه شد من زنده‌ام. با خودکار پهلویم را سوراخ کرد. خون‌ها بیرون ریخت. مرا به تهران منتقل کردند.
بعد از عمل جراحی در تهران، دکترها و پرستارها به من می‌گفتند: این سوراخ‌ها چیه در بدنت؟ ما که هر چه گشتیم بابت این سوراخ‌ها، ترکشی پیدا نکردیم. سوراخ‌ها زخم‌های سیم‌خاردار‌ها بود که من برای عبور بچه‌ها روی آنها خوابیده بودم.
به این ترتیب با قطع نخاع شدن و قطع پا، بنده از ادامه حضور در جنگ و جبهه محروم شدم و کربلای چهار آخرین برگ حضور من در آن فضاهای نورانی بود.

ایشان از سرداران لشکر 41 ثارالله بودن وتا لحظه شهادت درد ورنج زیادی را تحمل نمودند.یاد و خاطرش برای همیشه زنده باد.

خداوند شهدای جنگ تحمیلی را با شهدای بدر ، احد و عاشورا محشور کند.



:: موضوعات مرتبط: عمومي، شهرستان انار، مردم انار، اجتماعي، اخلاقي و مذهبي، ،
:: برچسب‌ها: شهداي انار,

نوشته شده توسط علي اكبري(آج) در ساعت 13:55



عباس آباد

چهار شنبه 9 اسفند 1389

   بسمه تعالی   

عباس آباد روستایی است  در   شمال شرق انار با فاصله یک 1کیلومتری شهر انار  و بعلت نزدیکی به شهرستان انار مهاجرت زیادی از آن به شهر انجام گرفته و از طرفی این روستا قدیمی توانسته در دوره جدید با مهاجرت مقاومت نموده و باقی بماند این روستا یک شهید بنام حسین عبدالهی(شهدای انار ردیف77) تقدیم این نظام و دفاع مقدس نموده است.

دارای شورای مستقل و دهیاری هم می‌باشد. و مسجد  امام حسین علیه السلام زینت بخش روستاست.

جمعیت این روستا امروزه حدود222 نفر

و تعداد 56خانوار .

دارای 9 ضبط پسته بوده و متاسفانه دارای هیچ مغازه و محل تجاری نیست که علت آن نزدیکی به شهر می‌تواند باشد. از امکانات برق و تلفن و آب آشامیدنی برخوردار بوده ولی تاکنون مردم روستا از گاز محروم بودند که در طرح جدید سال90 انشاءالله از این نعمت نیز برخوردار خواهند شد.

این متن از کتابی است از:

 وزارت دفاع ملی

سازمان جغرافیائی کشور

 اداره جغرافیائی

بنام:

فرهنگ جغرافیائی

 آبادیهای کشور جمهوری اسلامی ایران

انار

جلد94- چاپ یکم

برگ       NH-40-5سال 1358(در داخل جلد 1357)

البته قابل ذکر است که آنچه بعنوان تعداد جمعیت و... که در این کتاب آمده و آنطور که در مقدمه این کتاب آمده مربوط به گروهی پژوهشگر است که در سال 1353 در فارس سرگرم کار شده و نتیجه کار آنها 138 جلد شده که طبق یک نقشه راهنما(شکل در پستهای قبل آمده است)  می‌باشد که هیچ مبنای اهمیتی قابل ذکری برای نقاط نیست بدین جهت این مجلد هم که بنام انار ثبت است فقط می‌توان مرکزیت نقطه را مشخص کند نه اهمیت جمعیتی دارد نه اهمیت تقسیمات کشوری. برای پیدا کردن هر نقطه یا شهر و آبادی ما ماید در نقشه محل آنرا و سپس براساس حروف الفبا آنرا می‌توانیم پیدا کنیم.

لذا این مجلد کتاب  شهر شهربابک و روستاهایی از رفسنجان و ... را در بر گرفته است.

 دیگر نقاط جغرافیایی از قبیل دشت و رود و کوه و.... در همان روستاهایی که کنار آن است توضیح داده شده است.(در مورد  عباس آباد  بدون هیچ دخل و تصرفی از این کتاب در صفحه ۵۴ال ۵۴  چنین بیان شده است). حتی با اینکه رسم‌الخط کتاب به من نمی‌خورد و ... برای امانت با سختی سعی کردم عین نوشته در آید( با این حال پرانتز سبز از من است) مثل چسباندن حروف و غیره در آینده من در نوشته جدید توضیحات و اشتباهات این متن را می‌آورم و علل آنرا بررسی می‌کنم امیدوارم که فرصت اجازه دهد.

اما     عباس آباد   در این کتاب:

عباس آباد    ABBASABAD  

ده از دهستان انار، بخش حومه، شهرستان رفسنجان، استان کرمان

طج(طول جغرافیایی)  َ17   55ْ، عج(عرض جغرافیایی) 53َ  30ْ، ارتفاع م(ارتفاع متوسط)1402متر.کویری، معتدل خشک در 3 ک م(کیلومتری) شمال انار .

جمعیت: 25 خانوار سرشماری۲۵۲۵(۱۳۴۵ه.ش) 87 تن از طایفه‌ی جدید.

زبان: فارسی

دین:اسلام؛ شیعه 

کار و پیشه:کشاورزی،کارگری و فرشبافی(8دستگاه)،فرشها با طرح کاشان .

کشت:آبی؛ آب از چاه نیم ژرف.

فرآورده‌ها: گندم،جو،پنبه و پسته.

رستینی‌ها:  درختان اسکنبیل؛ پوشش گیاهی برای چرای دام.

مردم این آبادی وابسطه بشرکت تعاونی روستایی آبادی انارهستند.



:: موضوعات مرتبط: عمومي، شهرستان انار، اماكن انار، جغرافياي انار، مردم انار، اجتماعي، ،
:: برچسب‌ها: عباس آباد,

نوشته شده توسط علي اكبري(آج) در ساعت 13:37



عباس آباد

یک شنبه 21 اسفند 1389

   بسمه تعالی   

عباس آباد روستایی است  در   شمال شرق انار با فاصله یک 1کیلومتری شهر انار  و بعلت نزدیکی به شهرستان انار مهاجرت زیادی از آن به شهر انجام گرفته و از طرفی این روستا قدیمی توانسته در دوره جدید با مهاجرت مقاومت نموده و باقی بماند این روستا یک شهید بنام حسین عبدالهی(شهدای انار ردیف77) تقدیم این نظام و دفاع مقدس نموده است.

دارای شورای مستقل و دهیاری هم می‌باشد. و مسجد  امام حسین علیه السلام زینت بخش روستاست.

جمعیت این روستا امروزه حدود222 نفر

و تعداد 56خانوار .

دارای 9 ضبط پسته بوده و متاسفانه دارای هیچ مغازه و محل تجاری نیست که علت آن نزدیکی به شهر می‌تواند باشد. از امکانات برق و تلفن و آب آشامیدنی برخوردار بوده ولی تاکنون مردم روستا از گاز محروم بودند که در طرح جدید سال90 انشاءالله از این نعمت نیز برخوردار خواهند شد.

این متن از کتابی است از:

 وزارت دفاع ملی

سازمان جغرافیائی کشور

 اداره جغرافیائی

بنام:

فرهنگ جغرافیائی

 آبادیهای کشور جمهوری اسلامی ایران

انار

جلد94- چاپ یکم

برگ       NH-40-5سال 1358(در داخل جلد 1357)

البته قابل ذکر است که آنچه بعنوان تعداد جمعیت و... که در این کتاب آمده و آنطور که در مقدمه این کتاب آمده مربوط به گروهی پژوهشگر است که در سال 1353 در فارس سرگرم کار شده و نتیجه کار آنها 138 جلد شده که طبق یک نقشه راهنما(شکل در پستهای قبل آمده است)  می‌باشد که هیچ مبنای اهمیتی قابل ذکری برای نقاط نیست بدین جهت این مجلد هم که بنام انار ثبت است فقط می‌توان مرکزیت نقطه را مشخص کند نه اهمیت جمعیتی دارد نه اهمیت تقسیمات کشوری. برای پیدا کردن هر نقطه یا شهر و آبادی ما ماید در نقشه محل آنرا و سپس براساس حروف الفبا آنرا می‌توانیم پیدا کنیم.

لذا این مجلد کتاب  شهر شهربابک و روستاهایی از رفسنجان و ... را در بر گرفته است.

 دیگر نقاط جغرافیایی از قبیل دشت و رود و کوه و.... در همان روستاهایی که کنار آن است توضیح داده شده است.(در مورد  عباس آباد  بدون هیچ دخل و تصرفی از این کتاب در صفحه ۵۴ال ۵۴  چنین بیان شده است). حتی با اینکه رسم‌الخط کتاب به من نمی‌خورد و ... برای امانت با سختی سعی کردم عین نوشته در آید( با این حال پرانتز سبز از من است) مثل چسباندن حروف و غیره در آینده من در نوشته جدید توضیحات و اشتباهات این متن را می‌آورم و علل آنرا بررسی می‌کنم امیدوارم که فرصت اجازه دهد.

اما     عباس آباد   در این کتاب:

عباس آباد    ABBASABAD  

ده از دهستان انار، بخش حومه، شهرستان رفسنجان، استان کرمان

طج(طول جغرافیایی)  َ17   55ْ، عج(عرض جغرافیایی) 53َ  30ْ، ارتفاع م(ارتفاع متوسط)1402متر.کویری، معتدل خشک در 3 ک م(کیلومتری) شمال انار .

جمعیت: 25 خانوار سرشماری۲۵۲۵(۱۳۴۵ه.ش) 87 تن از طایفه‌ی جدید.

زبان: فارسی

دین:اسلام؛ شیعه 

کار و پیشه:کشاورزی،کارگری و فرشبافی(8دستگاه)،فرشها با طرح کاشان .

کشت:آبی؛ آب از چاه نیم ژرف.

فرآورده‌ها: گندم،جو،پنبه و پسته.

رستینی‌ها:  درختان اسکنبیل؛ پوشش گیاهی برای چرای دام.

مردم این آبادی وابسطه بشرکت تعاونی روستایی آبادی انارهستند.



:: موضوعات مرتبط: عمومي، علی اکبری، شهرستان انار، اماكن انار، جغرافياي انار، مردم انار، اجتماعي، ،

نوشته شده توسط علي اكبري(آج) در ساعت 10:25



شهداي انار

8 آذر 1389

 بسم رب الشهداء و صدیقین  

همیشه دنبال فرصتی بودم که بتوانم زندگی شهدای انار را بنویسم ولی نشد

ولی حالا برای حداقل هم که شده اسامی آنها را بیاورم سپس بر اساس حروف الفباء و در جایی دیگر براساس تاریخ شهادت و...

*** چون این اطلاعات از منابع معتبر تهیه نشده لذا اشباه در آن زیاد است هر کس که اشتباهی در آنها مشاهده کرد لطف کنید به حقیر اطلاع دهید تا اصلاح گردد.

اما اکنون فقط اسامی:

شهدایی که لینک دارند* دارند به زندگی نامه آنها لینک شده است

 

1

شهید

رمضان

 اسفندمز

محمد

1335

61/07/26

کوشک

امامزاده

*

2

شهید

محمد

آخوندی

علی

1349

66/02/04

بانه

لطف آباد

*

3

شهید

حجت اله

ابولی اناری

علی اکبر

1346

62/05/08

مهران

امامزاده

*

4

شهید

علی اصغر

احمدی

حسین

1345

61/03/22

خرمشهر

امامزاده

*

5

شهید

غلامرضا

ارجمندی

حسن

1341

61/12/01

کوشک

امامزاده

*

6

شهید

غلامرضا

اسدی مقدم

محمد

1347

67/10/1

غرب بم

امامزاده

*

7

شهید

اکبر

اسماعیلی

محمد

1345

67/03/23

شلمچه

ساقی

*

8

شهید

محمد

اسماعیلی

احمد

1344

63/12/22

شرق دجله

لطف آباد

*

9

شهید

غلامرضا

اسماعیلی نیا

حسین

1339

61/04/10

خرمشهر

امامزاده

*

10

شهید

علی

اکبر پور

اکبر

1349

67/03/28

شلمچه

لطف آباد

*

11

شهید

محمد

اکبری

علی

1347

64/11/22

فاو

لطف آباد

*

12

شهید

محمود

انارکی محمدی

محمد

1342

57/09/18

جاده نوق

امامزاده

*

13

شهید

حسن

انارکی محمدی

محمد

1334

61/01/18

خرمشهر

امامزاده

*

14

شهید

عباس

اناری علیزاده

میرزاعلی

1344

65/10/07

شلمچه

امامزاده

*

15

شهید

علی

انجم روز

حسن

1349

70/10/04

جوادیه نوق

امامزاده

*

16

شهید

محمد

برجی پور

حسین

1345

65/10/13

سومار

امامزاده

*

17

شهید

حسین

بیاضی

 

 

 

 

امامزاده

*

18

شهید

اکبر

بیاضی زاده

غلامرضا

1343

61/04/24

شلمچه

ساقی

*

19

شهید

غلامرضا

بیاضی زاده

حسن

1346

65/04/11

مهران

ساقی

*

20

شهید

علی

بیرمی

حسین

1346

66/05/21

سیرجان

امامزاده



:: موضوعات مرتبط: عمومي، علی اکبری، شهرستان انار، مردم انار، ،
:: برچسب‌ها: شهداي انار,

نوشته شده توسط علي اكبري(آج) در ساعت 9:42



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره



به وبلاگ من خوش آمدید
aliakbariA@yahoo.com


مطالب پیشین

جمعه
باریکه
آشنا
تقلا
روز و شب حسین
انسان حیوان
زورگیری بانکی
تمام
کالا
خواستن
چه شدیم
راهی
سوال
باد
دوگانه
وزین
تاریخ
بیداد
زجر
دیدگاه




Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by aj